معنی درحال شیون

حل جدول

درحال شیون

نالان، گریان


شیون

والزاریات

ضجه

ضجه، لابه

لغت نامه دهخدا

شیون

شیون.[شی وَ] (اِ) نوحه و ناله و ماتم. (غیاث) (از آنندراج). زاری و ناله و افغان و فریاد که در مصیبت و محنت برآرند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). عزا. ماتم. ندبه. ضجه. نوحه. آه و ناله. گریه ٔ جمعی به آواز بلند بر مصیبتی. سوک. افغان. فغان. (یادداشت مؤلف). مقابل سور. گریستن به آواز بلند برمرده، و آن با برخاستن و کردن صرف شود:
کنون دوده را سربسر شیونست
نه هنگامه ٔ این سخن گفتنست.
فردوسی.
کنون شیون باربد گوش دار
سر مهر مهتر به آغوش دار.
فردوسی.
همه مرز ایران پر از دشمن است
بهر دوده ای ماتم و شیون است.
فردوسی.
کنون شیون باربد گوش کن
جهان را سراسر فراموش کن.
فردوسی.
به آمل فروشد به آب و بمرد
مرا در غم و درد و شیون سپرد.
فردوسی.
ترا بخت چون روی آهرمن است
به خان تو تا جاودان شیون است.
فردوسی.
در سرایش همیشه شادی و سور
در سرای مخالفان شیون.
فرخی.
نام تو بدو زنده و در خانه ٔ تو سور
در خانه ٔ بدخواه تو صد شیون و ماتم.
فرخی.
رو به رضای پدر به غزو سوی روم
درفکن اندر سرای قیصر شیون.
فرخی.
زنان دشمنان از پیش حربت
بیاموزند الحانهای شیون.
منوچهری.
که با نادان نه شیون باد نی سور.
(ویس و رامین).
گمان ها همه راست مشمر ز دور
که بس مانَد از دور شیون به سور.
اسدی.
چو شیون از اندازه بگذاشتند
پس آنگاهش از تخت برداشتند.
اسدی.
به هر خیمه شیون بد آراسته
همه ناله ٔ خستگان خاسته.
اسدی.
ور بپسندی به ستوری چنین
تا به ابد یار غم و شیونی.
ناصرخسرو.
نه سور است ارچه همچون سور از دور
پر از بانگ و پرانبوهیست شیون.
ناصرخسرو.
زی من یکی است نیک و بد دهر از آنک
سورش بقا ندارد و نه شیونْش.
ناصرخسرو.
در فرحَش زَانْدُه ترس و بدان
کآخر هر سور جهان شیون است.
ناصرخسرو.
فرقت آب حوض و وصلت برف
این و آن را چه شیون و سور است.
مسعودسعد.
فرزند من آنکه سور من شیون اوست
از صحت من سور بر او شیون شد.
سوزنی.
هر کجا سوریست در گیتی قرین شیون است
شهاب الدین سمرقندی.
بشنوانید مرا شیون من وز دل سنگ
بشنوید آه رشید ار شنوایید همه.
خاقانی.
بامدادان همه شیون به سر بام برید
زآتشین آب مژه موج شرر بگشایید.
خاقانی.
به انتظار وصول شب که چون دررسد و بیگانه در حوالی سرای و خانه نماند صدا به شیون برآورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
بر شوی ز شیونی که خواندی
در شیوه ٔ دوست نکته راندی.
نظامی.
مرا بگذار تا گریم بدین روز
تو مادرمرده را شیون میاموز.
نظامی.
فلک را عشق تو در گردش انداخت
جهان را شوق تو در شیون آورد.
عطار.
- امثال:
از دور شیون سور نماید. (امثال و حکم دهخدا).
این مرده به این شیون نیرزد. (امثال و حکم دهخدا).
با نادان نه شیون بادو نه سور. (امثال و حکم دهخدا).
شیون از دور سور نماید. (امثال و حکم دهخدا).
مرگ یک بار (یک دفعه) شیون یک بار (یک دفعه). (امثال و حکم دهخدا).
- آواز شیون برخاستن، صدای گریه و ندبه ٔ جمع بر روی مرده و یا مصیبتی دیگر بلند شدن. (یادداشت مؤلف).
- به شیون بودن، شیون و افغان کردن. به عزا و ماتم گریه کردن:
که هرچند فرزند دشمن بود
چو شد کشته بابش به شیون بود.
فردوسی.
- شیون برخاستن، آواز گریه و زاری در مصیبت و عزای کسی بلند شدن از جایی. (یادداشت مؤلف):
که شیون نه برخاست از خان من
همی آتش افروزد از جان من.
فردوسی.
- شیون برداشتن، آغاز به ناله و ضجه کردن:
تا من دل شده را دست ز گردن برداشت
جوهر تیغ تو چون سلسله شیون برداشت.
صائب (از آنندراج).
- شیون گرفتن، ماتم گرفتن. به عزاو نوحه پرداختن:
اَبَر بیگناهیش نخجیرزار
گرفتند شیون به هر کوهسار.
فردوسی.
- شیون و شین، نوحه و زاری. ماتم و بدبختی.
|| به معنی ناله و فریاد مجاز است ولهذا شیون زنجیر و شیون بلبل و مانند آن و با لفظ آمدن و کشیدن و کردن و برداشتن مستعمل می شود. (آنندراج).
- شیون کشیدن، ناله و فریاد کردن:
امشب ز شیونی که کشیدند بلبلان
پنداشتم به باغ مگر باغبان گذشت.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).

شیون. [ش ُ] (ع اِ) ج ِ شان. (غیاث). || ج ِ شَیْن، به معنی زشتی و عیب. (غیاث).


درحال

درحال. [دَ] (ق مرکب) فی الفور. فی الحال. (آنندراج). فوراً. فی الوقت. فی وقته. بی درنگ. اندرزمان. (یادداشت مرحوم دهخدا). همان دم. همان ساعت. درحین. همان لحظه. (ناظم الاطباء). دردم. درساعت. دروقت: درحال فرمود که مال ضمان از با کالنجار والی گرگان بباید خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). چون در صف بایستاد تیری بیامد و بر سینه ٔ وی خورد و درحال جان داد. (قصص الانبیاء ص 149). دیگر شاخ خرمای خشک بود در خانه ٔ ابراهیم، جبرئیل بدان اشاره کرد درحال سبز گشت و میوه آورد. (قصص الانبیاء ص 55). هرگاه که محجمه برنهند زود بر باید داشت و نشاید آزارد و درحال ضمادی گرم بر باید نهاد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). در حال برزویه را پیش خواند. (کلیله و دمنه)... دولت را عذری خواهم و درحال بازگردم. (کلیله و دمنه). درحال بنزدیک دیگر مرغان رفت [طیطوی]. (کلیله و دمنه). هرگاه که بیرون کشند درحال از هم باز شود. (کلیله و دمنه). مرد... درحال به عذر مشغول شد. (کلیله و دمنه). درحال به خدمت حضرت شد، شاهزاده او را قیام نمود. (سندبادنامه ص 272).
هرک آمدی از غریب و رنجور
درحال شدی ز رنج و غم دور.
نظامی.
درحال رسید قاصد از راه
آورد مثال حضرت شاه.
نظامی.
در زخم چو صاعقه است قتال
بر هرکه فتاد سوخت درحال.
نظامی.
بر در آن حصار شد درحال
دهلی را کشید زیر دوال.
نظامی.
سگ درنده چون دندان کند باز
تو در حال استخوانی پیشش انداز.
سعدی.
محمد کز ثنای فضل او بر خاک هر خاطر
که بارد قطره ای درحال دریای نعم گردد.
سعدی.
دلش گرچه درحال ازو رنجه شد
دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد.
سعدی.
ز دست گریه کتابت نمی توانم کرد
که می نویسم و درحال می شود مغسول.
سعدی.
درحال کور شد، داوری پیش قاضی بردند. (گلستان سعدی). خواجه بر آن وقوف یافت از خطر اندیشید، درحال جوابی مختصر چنانچه مصلحت دید نوشت. (گلستان). ملک درحال کنیزکی خوبروی پیشش فرستاد. (گلستان). درحال بفرمود منادی کردند. (مجالس سعدی). گفت آه دریغ هر کس دیگری بودی درحال زنده شایستی کرد، اما مسکین جولاه چون مرد مرد. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص 145). || مقارن آن هنگام. در آن وقت: امیر سخت تنگدل شد و درحال چیزی نگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394).


شیون انگیختن

شیون انگیختن. [شی وَ اَ ت َ] (مص مرکب) فریاد و زاری کردن. آوا سر دادن:
چون سگی کو گله به گرگ سپرد
شیون انگیخت با شبانه ٔ کرد.
نظامی.


شیون کردن

شیون کردن. [شی وَ ک َ دَ] (مص مرکب) ناله و افغان کردن. گریه و زاری نمودن. (یادداشت مؤلف):
ز بس کو همی شیون و ناله کرد
همه خلق را چشم پرژاله کرد.
فردوسی.
که من بر دل پاک شیون کنم
به آید که از دشمنان زن کنم.
فردوسی.
پشوتن چنین گفت با مادرش
که چندین چه شیون کنی بر سرش.
فردوسی.
از بدِ کرده پشیمان شو و طاعت کن
خیره بر عمر گذشته چه کنی شیون.
ناصرخسرو.
صحبت ناجنس آتش را بفریاد آورد
آب چون در روغن افتد می کند شیون چراغ.
صائب (از آنندراج).
ز شیونی که کند بخت من چه غم دارم
چو عندلیب کند ناله زاغ می رقصد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).

فرهنگ فارسی هوشیار

درحال

فی الحال، فی الوقت، اندر زمان، هماندم، همانساعت


شیون

ناله و زاری فغان

فرهنگ معین

شیون

(وَ) [په.] (اِ.) ناله و زاری.

فرهنگ عمید

شیون

گریه و ناله و زاری در هنگام مصیبت، نوحه، فغان و فریاد،


درحال

فی‌الحال، همان ساعت، همان دم، همان لحظه،

مترادف و متضاد زبان فارسی

شیون

افغان، جیغ، دادوبیداد، زاری، ضجه، فریاد، فغان، ناله، ندبه

معادل ابجد

درحال شیون

609

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری